رها كوچولورها كوچولو، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

رها عشق مامان و بابايي

شيرين كاري هاي دخترم

عزیز دلم قربونت برم هر روز با کارهای قشنگت بیشتر عاشقت میشم و دیوونه وار میپرستمت قربون خدا برم که به این دخترا طبق غریزه حس مادری رو از همون اول تو ذاتشون قرار میده عزیزم وقتی با عروسکات بازی میکنی وقتی به حرفات گوش میکنم دیگه از خنده نمیدونم چیکار کنم قربون صدقشون میری روي پاهات مي خوابونيش و در حالي كه تكونشون مي دي واسشون لالايي مي خوني (لا لا لا گل لاله ) و هي مي گي عزيزم گريه نكن نازي بخواب الهی فدات بشم که اینهمه فهمیده هستی دائم در حال رقصی و تا صدای آهنگی میاد شروع به رقصیدن میکنی. كليپ ها رو خوب نگاه مي كني بعد با حالتهاي خودت شروع مي كني به رقصيدن . وقتي کسی چیزی بهت بده سریع میگی مرسی . وقتي كسي رو مي بيني يه سلام با...
6 آبان 1391

اندر احوالات رها گلي

وقتي سوار ماشين ميشيم كه جايي بريم اينقدر ورجه وورجه مي كني كه نمي فهمم چطوري رانندگي مي كنم يه بار واسه اينكه حواستو پرت كنم كه آروم بگيري گفتم رها ببين اتوبوس اينم يكي ديگه حالا ماماني هرچي اتوبوس هست بهم نشون بده چشمت روز بد نبينه از اون وقت تا حالا هرچي اتوبوس و كاميون مي بيني با هيجان مي گي مامان ببين اتوقوس و بهونه مي گيري كه مي خواي سوار شي اينو ديگه نمي دونم چيكاركنم بهت قول دادم يه روز ببرمت سوار اتوقوست كنم ولي كي ميشه رو نمي دونم . 24 مهر من ساعت 4 از اداره برگشتم كلي باهات بازي كردم و خوراكي بهت دادم تو هم اصلا يادت رفت كه شير بخوري شب توبغل بابا خوابيده بودي و بابا واست شعر مي خوند كه يه مرتبه ديدم خواب رفتي منم تصميم قطعي...
6 آبان 1391

دختري خانم دكتر مي شود

ديروز وقتي اومدم مهد دنبالت طبق معمول گفتي مامان تاب تاب آخه توي حياط مهد دوتا از اين تاب تاب كوچولوها گذاشته كه شما خيلي دوسشون داري يكم تاب تاب سوار شدي با هم از پله ها اومديم پايين سوار ماشين كه شدي گفتي مي خوام برم عقب توي صندليم بشينم و همين كار رو هم كردي خونه كه رسيديم هركاري كردم ناهار نخوردي آخه توي مهد يه خورده خورده بودي يكم هندوانه خورديم هنوز تمام نكرده بودي كه شروع كردي بهونه گيري كه خوابت مياد جديداً هم ياد گرفتي صندليتو ميذاري زير پات و مي گي مي خوام چراغها رو خاموش كنم ولي روشنشون مي كني و تا منم ميام خاموشش كنم گريه مي كني كه نـــــــــــــــــــــه خاموشش نكن خلاصه بالشت و زير اندازتو آوردم كه بخوابيم ولي هركاري كردم نخواب...
17 مهر 1391

شيطون بلا در ترامبولين

  پنجشنبه بابايي زودتر از هميشه اومد خونه كه هم بريم آزمايشگاه واسه چكاب جوجو و هم ازش عكس 4*3 بگيريم ولي به محض اينكه سوار ماشين شديم پلكهاي نازش با اون مژه هاي بلند مشكي روياييش روي هم افتاد . رفتيم آزمايشگاه واسه پذيرش هركاري كرديم بيدار نشد ما هم نا اميد برگشتيم نزديك ساحل بوديم كه خانم خانما از خواب بيدار شدند وقتي پارك باديها رو ديد شيطون هي مي گفت مامان اين چيه ؟ بپربپره ؟(ترامبولين) آخه شيطون بلا عاشق بپر بپره و تو خونه همش روي تخت و مبل بپر بپر مي كنه خلاصه كلي پريد و ذوق كردو خنديد .بعدم رفتيم چند تا بلوز و شلوار واسه فندق مامان خريديم و رفتيم خونه از وقتي كه دختري به دنيا اومده ما خيلي كم بيرون شام مي خوريم اول واسه اين...
17 مهر 1391

تولد ني ني خاله زهره

ني ني خاله زهره 4 شهريور به دنيا اومده بود ولي متاسفانه ما نتونستيم تا پنجشنبه بريم پيشش ظهر پنجشنبه من و رها و بابايي به سمت كازرون حركت كرديم كلي ذوق كردم وقتي ني ني رو ديدم تا مي گرفتمش تو بغل رها هم ميومد و مي گفت مامان خوابم مياد مي خوام بخوابم تو بغلت قربون دختر حسودم برم جمعه بعد از ظهرم يه سر رفتيم خونه پدر و شب برگشتيم بوشهر اينم عكس ني ني خاله زهره توبغل دختري ...
15 مهر 1391