رها كوچولورها كوچولو، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

رها عشق مامان و بابايي

يه جريان خنده دار

جند روز پيش من و دخملي توي خونه تنها بوديم و داشتيم قايم موشك بازي مي كرديم خسته كه شديم رها نشست تو بغل من و يهويي گفت مامان ، خواهر گفتم خواهر چي؟ با يكي از اون حالتهاي قشنگش گفت چرا من خواهر ندارم ؟ پرسيدم مگه كي خواهر داره ؟ گفت ستايش كلي خندم گرفته بود و نمي دونستم چي بگم خلاصه حواسشو پرت كردم . تا اينكه پنجشنبه شب يعني 5 ارديبهشت عمه سميه و مبينا اومدند خونه و تا آخر شب موندند وقتي مي خواستند برن خونشون رها شروع كرد به گريه كردن همينطور كه جلو در ايستاده بود دختر همسايمون كه تازه اومدند به اين خونه درو باز كرد و با رها شروع كردند خنديدن يه مرتبه رها اومد داخل خونه و با خوشحالي  گفت ماماني من خواهرمو پيدا كردم . نمي دونين چقدر خو...
9 ارديبهشت 1392

خاطرات نوروز 92

خيلي دير شده ولي اشكالي نداره      سال نو بر همه مبارك  اميدوارم سالي پر از شادي و سلامت واسه همه هموطنانمون باشه . سال تحويل رو من و بابايي و رها جون خونه پدر بوديم كه البته حاج خونم هم بودند . موقع سال تحويل رها و بابايي خواب بودند منو پدر هم در حال خوندن نماز بوديم حاج خانم هم رفته بود واسه بوقلمون هايي كه تو خونه دارند كاهو بياره . يه ربع بعد از سال تحويل بابايي با پدر و حاج خانم رفتند سيد محمد وقتي برگشتند سه تايي رفتيم خونه باباحاجي كه همگي اونجا جمع بودند بعد از كلي عكس گرفتن و روبوسي و شيريني خوردن همگي آماده شديم و رفتيم واسه عيد ديدني . فرداشبش هم رفتيم عروسي حميد پسر دايي لطف له كه رها اونجا كلي با...
4 ارديبهشت 1392

اخرين روز كاري سال 91

امروز آخرين روز كاريه فردا صبح قراره بريم كازرون و تا اخر تعطيلات اونجا باشيم برنامه سفرمون هم مشخص نيست آخه بابايي بايد روز پنجم بره سركار اميدوارم كه تعطيلات به همه خوش بگذره .    گیله مرد میگفت :  زندگی ات، با گریه ی تولدت شروع شد ...  سعی کن ؛ سر آخر با خنده ی وداع تو، و گریه وداع اطرافیان  به پایان که نه،  به شروع زیبای دیگری متصل گردد ... و اگر چنین زیستی ، یک روزِ سال که نه ، بلکه هر روزش برایت عید بوده است و مبارک ... دختر ناز و دوست داشتني من  آرزو دارم نوروزی که پیش رو داری ، آغاز روزهایی باشد که آرزو داری ... . خدای من ..... براستى گذشت ت...
28 اسفند 1391

بدون عنوان

 راز یک زندگی زیبا این است       که امروز با خدا گام برداری          و برای فردا به او اعتماد داشته باشی ... ...
22 اسفند 1391

آزمايشگاه

  ديروز صبح قرار بود يه نمونه از رها ببرم آزمايشگاه واسه چكاب دخملي از خواب بيدار شدو  گفت مادر جيش دارم همون وقت نشست رو كنار فرشي جلوي در تا من دستمو بشورم وقتي اومد تو حمام ديدم يه كوچولو بيشتر جيش نكرد چك كردم ديدم شورتش خيس خيس نگو همونجا كه نشسته بود جيش كرده بود گفتم مادر روي فرش جيش كردي ؟ خيلي باحال نگام كردو گفت : اشكالي نداره خشك ميشه من فقط مرده بودم از خنده نمي دونستم چي بگم به اين ناز نازي شيرين زبون  فقط گرفتمش تو بغل و كلي بوسش كردم .   ...
22 اسفند 1391

پستونك

 28 ماه صفر همگي واسه نذري رفتيم شيراز خونه خاله جون نرگس  روز بعد از نذري همه با هم رفتيم سپيدان كه اونجا خيلي خوش گذشت و كلي برف بازي كرديم وقتي برگشتيم بوشهر تصميم قطعي گرفتم كه ديگه پستونك رو از دختري بگيرم آخه ديگه 2 سال و نيمشه واسه همين اومدم نوك پستونكشو با قيچي بريدم همش مي گفت ماماني اين پاره شده يكي ديگه واسم بخر چند روز كه گذشت و وقتي ديدم با اين وضعيت كنار اومد يكم ديگه از پستوكشو بريدم كه اينبار خيلي بيشتر غر مي زد و شكايت مي كرد منم همش بهش مي گفتم مادر چون بزرگ شدي پيشي اومده مي مي تو خورده و اونم رضايت ميداد واسه بار سوم  فقط يه تيكه كوچولو از پستونكش مونده بود كه ديگه اصلا ازش نخورد و هر وقت بهش ميدادم كلي غر...
19 اسفند 1391

كبوتر ناز من

كبوتر ناز من تنها نشسته           دلم براش مي سوزه                       بالهاش شكسته  البته غير از كبوتر هر چيز ديگه هم كه ميلش بكشه به جاش ميذاره مثلا اتوقوس ناز من ...... يه توپ دارم قلقليه    سرخ و سفيد و آبيه      مي زنم زمين هوا ميره   نمي دوني تا كجا ميره   ...... تاب تاب عباسي   خدا منو نندازي      اگه منو بندازي     بغل مامان /بابا بندازي  اينا چند نمونه از شعرهايي هست كه دخملي خيلي واضح و روون مي خونه  كتاب داستانهايي هم كه واسش مي خونم يك بيتش من مي ...
19 اسفند 1391

دخملي در آرايشگاه

ديشب (14 بهمن) با همديگه رفتيم آرايشگاه تا موهاي نازتو  كوتاه كنيم از چند وقت قبل بعضي  وقتها الكي با دستام موهاتو مي گرفتم و مي گفتم مي خوام موهاتو كوتاه كنم مامان تا خوشمل بشي بعد من مي نشستم تا شما  موهاي منو كوتاه كني اين شد كه حسابي ترست از آرايشگر ريخته بود واسه همينم تو آرايشگاه مثل يه خانم متشخص نشستي و اصلا گريه نكردي تازه وقتي بهت مي گفت سرتو ببر پايين يا بيار بالا دقيقا همون كارو انجام مي دادي كه من كلي ذوقتو كردم خيلي ناز شدي گلم آخراش ديگه خوابت گرفته بود مي گفتي مامان خوابم مياد كه گفتم باشه ماماني بريم خونه . دم در برگشتي بهم گفتي ماماني شما نمي خواي موهاتو كوتاه كني خوشكل بشي ؟ الهي من فداي مهربونيهات بشم دختر ...
15 بهمن 1391